معرفت را شرفت پناه شماست
مغفرت را علف گناه شماست
آدمی بهر بی غمی را نیست
پای در گل جز آدمی را نیست
همه مقصود آفرینش اوست
اهل تکلیف و عقل و بینش اوست
عرش و فرش و زمان برای ویست
وین تبه خاکدان نه جای ویست
او در این خاک توده بیگانه است
زانکه با عقل یار و همخانه است
خنده و گریه آدمی داند
زانکه او رنج و بی غمی داند
شادی از اهل عقل بیگانه است
آدمی را خود انده از خانه است
غم در آنست کز تن آسانی
بی غمی را تو غم هی خوانی
غم ترا می خورد ز بی خطری
تو چنان کس نه ای که غم نخوری
چون ترا خورد و گشت فربه غم
غم تو شد فزون و مردی کم
علف غم تویی در این عالم
چون تو رفتی علف نیابد غم